بانوی مهر



میدونی چیه ؟

اینجا رو برای خودم درست کردم جایی که خودمو از کم کاری از اهمال کاری از اینکه نمیدونم چیکار کنم کتک بزنم از اینکه اون یاسمن چند سال پیش دور شده و ذره ای هم ازش نمونده دلتنگ شم خدا رو چه دیدی شاید گاهی هم راضی بودم اومدم گفتم دمم گرم انجامش دادم.اینجا اومدم تا مثله خیلی های دیگه بگ بیشتر هم با خودم صحبت کنم بگم اینا اهدافمم من اینارو میخام .بیام بگم برای ده روز ده سال دیگه میخام زندگیم این باشه هیییییییییییی

سالهاست فک میکنم حس میکنم خستم و نمیدونم چی از زندگی میخام

مدتیه از جابجایی کاری  و یه جورایی تنزل کاری که با تمام وجودم میگم حقم نبود و قسمت بود میگذره ..یه کم باهش کنار اومدم یعنی پذیرفتمش گاهی یادم میفته چه دورانی رو طی کردم خودمو سرزنش میکنم که چرا رفتم دنبال ارتقاء و خودموگم کردم ولی بعد بازم یادم میاد که من آدمی نیستم راکد یه جا بمونم و حتما باید این راه رو میرفتم تا بفهمم آدمش نیستم .یه جایی ته عمق روحم میگه بهتر راحت شدی میدونی یه جورایی خوشحالم که جز سیستم نیستم ازاینکه جز سیستم نیستم راضی ام..کاری هم سبک تر شدم و دارم توی حرفه خودم کار میکنم توی لباس خودم با عزت

شاید یه چهل روزی میشه دارم با خودم کلنجار میرم مذاکره میکنم خودمو ناز میکنم دلداری میدم میگم یاسی جان تو نمیتونستی پس بهتر که زودتر فهمیدی با خودم دعوا میکنم چرا 15 سال پیش تونستم از هیچ چیز کاری کنم کارستان که الانم دارم توی آرزوی اون روزام زندگی میکنم چرا بعد اون دیگه هیچوقت اون یاسمن نشدم چرا هر کاری رو شروع کردم ولش کردم چرا یک کار رو کامل تموم نکردم چرا این 15 سال نخاستم.نخاستم که چیزو یا حتی کسی رو بخام .اخه لامصب 15 سال بلاتکلیفی.تردیدترس

مثال بزنم براتون ده بار کلاس زبان رفتن هزینه کردم وقت گذاشتم ولی بازم ول کردمشرم آوره از خودم خجالت میکشم .یه بار بهار بهم گفت تو واقعا پول میدی زبان یاد نگیری .NOOOOOOOOOOOدیگه وقتی میخام برنامه ریزی کنم میدونم تهش نمیشه

.

.

اااای این یکیش بود ورزش و حتی ازدواج یه وقتایی از ته دلم میخاستم ازدواج کنم اما به محض اینکه جدی میشد همه وجودم میترسید از اینکه نشه اون زندگی که میخاستم و تق جواب رد و دوباره تنهایی.

.

.

این مدت چهل روز ( از یک مهر تا ده آبان 98) با وبلاگ نویسی آشنا شدم خیلی حس راحتی میکنم انگار اینجا برخلاف جامعه و حتی فضای مجازی خودشونن و حتی خوده منم همینطور انگار اینجا یاس ناخودآگاهی که درونمه میتونه بنویسه .بگه از حس این روزا از سختیا و بدبختی هایی که تا اینجا دیده بعدها حتما راجب گذشتمم مینویسم /مینویسم که یادم بمونه .که سالها بعد بدونم این روزا چه حسی داشتم چه حالی بودم چی میخاستم از زندگی این چند ساله که هیچی برای خودم ننوشتم خیلی بده گاهی هیچی ازش یادم نمیاد فقط میبینم که بعد قبولی دانشگاه چیز بزرگی نبوده توی قلبم توی ذهنم که با چنگ و دندون خاسته باشمش

این روزا

یه کارایی دارم میکنم

مثلا میخام یه دولت برای خودم داشته باشم که وعده بده برنامه ریزی کنه و بهش عمل کنه

میدونی هرکی یه سیستمه

ترامپ توی کتابش یه جا نوشته اگه نتونیین رئیس خودتون باشین موفق نمیشین .بقول یکی از همین دوستان وبلاگی میخام ده روز ارتشی رو برنامه ریزی کنه .که زوره که راه در رو نداره هاااااهیچ راه در رویی

میخام زبان انگلیسی رو برنامه ریزی کنم

بعد از ده روز کل زندگی رو هم برنامه ریزی میکنم به جنبه های دیگم میرسم

و

و

همینطور از فردا میخام برم باشگاه که ورزش کنم میدونی  اینهمه سال من نه تنها روحم - عاطفمم و بلکه جسمم فراموش کردم من خودمم رو گم کردم انگار مدت طولانی با خودم زندگی نکردم .

چشمامو باز کردم میبینم که  لابه لای روزمرگی های خودم و دیگرانم  دست و پا میزنم دارم له میشم ولی باز این منم که موندم و  با اقتدار وایسادم

خیلیا حسرت جای منو دارن اما من میدونم کیم

اینجا برای اینه که بنویسم و داشته باشمش که چی بودم هستم و میخام باشم

مینویسم از این به بعد بیشتر وقت میزارم

.

.

.

تنها چیزی که میمونه نوشته است

فردا روز دیگری است قراره :

1. شروع دولت ده روزه (ده روز ارتشی)

2. شروع ورزش

3. ادامه وبلاگ نویسی

4. نوشتن لیست کارایی که هر روز باید انجام بدم

5. نوشتن چرخه چرا شروع نکردم؟

6.مهمترین چیزی که تا یکسال آینده میخام

.

.

.

هنوز یه ذره امید تهم هست که میگه دیگه مثل قبل نیست شاید یکی هست که میگه wake up بسه دیگه بیدار شو بسه دیگه دنبال بهونه نباش .

هنوزم اون یاس توی وجودم هست

کاشکی که بشهyes

کاش کاری کنم که بشه

چی سد راهمه که نشه که این ده روز اونی نشه که من میخام

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی نیست جلوم لعنتی هیچییییییییییییییییییییییییییییییی


من بانوی متولد مهرماه هستم که یک مطلب از شهریور 98 را امروز در اینجا انتشار میدم دوماهی میشه با بیان آشنا شدم و به دلم نشست جایی که میشه راحت خودت با خودت باشی

سلام

شاید عرف نباشه که سلام کنم امروز روز اولیه که وبلاگ نویسی رو شروع کردم شاید از شبکه های اجتماعی خسته شدم و یه دنیای تازه با ثبات و زرق و برق و دروغ کمتری میخاستم جایی که راحت و به دور از ترس بنویسم.

روزهای فوق العاده بد و سختی رو میگذرونم شاید  در زندگیم هیچوقت اینقدر ناراحت نشدم که حتی جسمم درگیر بشه .

.

.

.

.

تا حالا شده بعد 3-4 سال بفهمی راهتو اشتباه رفتی تا حالا شده بعد از 15 سال نگا کنی ببینی 15 سال بی برنامه زندگی کردی

.

.

چقدر رنج میبرم از بی برنامگی در زندگیم

چقدر متنفرم که دوباره توی دفترم نوشتم باید تمومش کنم اما.

نمیدونم اینبار بشه یا نه .

چقدر حس بدیه که آدم  از خودش ناامید شه و برای خودش متاسف شه

چقدر حسه تلخیه وقتی میدونی میخای خاطر جمع کنی

خدایا پشت و پناهم باش

 

 


میدونی چیه ؟

اینجا رو برای خودم درست کردم جایی که خودمو از کم کاری از اهمال کاری از اینکه نمیدونم چیکار کنم کتک بزنم از اینکه اون . چند سال پیش دور شده و ذره ای هم ازش نمونده دلتنگ شم خدا رو چه دیدی شاید گاهی هم راضی بودم اومدم گفتم دمم گرم انجامش دادم.اینجا اومدم تا مثله خیلی های دیگه بگ بیشتر هم با خودم صحبت کنم بگم اینا اهدافمم من اینارو میخام .بیام بگم برای ده روز ده سال دیگه میخام زندگیم این باشه هیییییییییییی

سالهاست فک میکنم حس میکنم خستم و نمیدونم چی از زندگی میخام

مدتیه از جابجایی کاری  و یه جورایی تنزل کاری که با تمام وجودم میگم حقم نبود و قسمت بود میگذره ..یه کم باهش کنار اومدم یعنی پذیرفتمش گاهی یادم میفته چه دورانی رو طی کردم خودمو سرزنش میکنم که چرا رفتم دنبال ارتقاء و خودموگم کردم ولی بعد بازم یادم میاد که من آدمی نیستم راکد یه جا بمونم و حتما باید این راه رو میرفتم تا بفهمم آدمش نیستم .یه جایی ته عمق روحم میگه بهتر راحت شدی میدونی یه جورایی خوشحالم که جز سیستم نیستم ازاینکه جز سیستم نیستم راضی ام..کاری هم سبک تر شدم و دارم توی حرفه خودم کار میکنم توی لباس خودم با عزت

شاید یه چهل روزی میشه دارم با خودم کلنجار میرم مذاکره میکنم خودمو ناز میکنم دلداری میدم میگم جان تو نمیتونستی پس بهتر که زودتر فهمیدی با خودم دعوا میکنم چرا 15 سال پیش تونستم از هیچ چیز کاری کنم کارستان که الانم دارم توی آرزوی اون روزام زندگی میکنم چرا بعد اون دیگه هیچوقت اون . نشدم چرا هر کاری رو شروع کردم ولش کردم چرا یک کار رو کامل تموم نکردم چرا این 15 سال نخاستم.نخاستم که چیزو یا حتی کسی رو بخام .اخه لامصب 15 سال بلاتکلیفی.تردیدترس

مثال بزنم براتون ده بار کلاس زبان رفتن هزینه کردم وقت گذاشتم ولی بازم ول کردمشرم آوره از خودم خجالت میکشم .یه بار بهار بهم گفت تو واقعا پول میدی زبان یاد نگیری .NOOOOOOOOOOOدیگه وقتی میخام برنامه ریزی کنم میدونم تهش نمیشه

.

.

اااای این یکیش بود ورزش و حتی ازدواج یه وقتایی از ته دلم میخاستم ازدواج کنم اما به محض اینکه جدی میشد همه وجودم میترسید از اینکه نشه اون زندگی که میخاستم و تق جواب رد و دوباره تنهایی.

.

.

این مدت چهل روز ( از یک مهر تا ده آبان 98) با وبلاگ نویسی آشنا شدم خیلی حس راحتی میکنم انگار اینجا برخلاف جامعه و حتی فضای مجازی خودشونن و حتی خوده منم همینطور انگار اینجا یاس ناخودآگاهی که درونمه میتونه بنویسه .بگه از حس این روزا از سختیا و بدبختی هایی که تا اینجا دیده بعدها حتما راجب گذشتمم مینویسم /مینویسم که یادم بمونه .که سالها بعد بدونم این روزا چه حسی داشتم چه حالی بودم چی میخاستم از زندگی این چند ساله که هیچی برای خودم ننوشتم خیلی بده گاهی هیچی ازش یادم نمیاد فقط میبینم که بعد قبولی دانشگاه چیز بزرگی نبوده توی قلبم توی ذهنم که با چنگ و دندون خاسته باشمش

این روزا

یه کارایی دارم میکنم

مثلا میخام یه دولت برای خودم داشته باشم که وعده بده برنامه ریزی کنه و بهش عمل کنه

میدونی هرکی یه سیستمه

ترامپ توی کتابش یه جا نوشته اگه نتونیین رئیس خودتون باشین موفق نمیشین .بقول یکی از همین دوستان وبلاگی میخام ده روز ارتشی رو برنامه ریزی کنه .که زوره که راه در رو نداره هاااااهیچ راه در رویی

میخام زبان انگلیسی رو برنامه ریزی کنم

بعد از ده روز کل زندگی رو هم برنامه ریزی میکنم به جنبه های دیگم میرسم

و

و

همینطور از فردا میخام برم باشگاه که ورزش کنم میدونی  اینهمه سال من نه تنها روحم - عاطفمم و بلکه جسمم فراموش کردم من خودمم رو گم کردم انگار مدت طولانی با خودم زندگی نکردم .

چشمامو باز کردم میبینم که  لابه لای روزمرگی های خودم و دیگرانم  دست و پا میزنم دارم له میشم ولی باز این منم که موندم و  با اقتدار وایسادم

خیلیا حسرت جای منو دارن اما من میدونم کیم

اینجا برای اینه که بنویسم و داشته باشمش که چی بودم هستم و میخام باشم

مینویسم از این به بعد بیشتر وقت میزارم

.

.

.

تنها چیزی که میمونه نوشته است

فردا روز دیگری است قراره :

1. شروع دولت ده روزه (ده روز ارتشی)

2. شروع ورزش

3. ادامه وبلاگ نویسی

4. نوشتن لیست کارایی که هر روز باید انجام بدم

5. نوشتن چرخه چرا شروع نکردم؟

6.مهمترین چیزی که تا یکسال آینده میخام

.

.

.

هنوز یه ذره امید تهم هست که میگه دیگه مثل قبل نیست شاید یکی هست که میگه wake up بسه دیگه بیدار شو بسه دیگه دنبال بهونه نباش .

هنوزم اون یاس توی وجودم هست

کاشکی که بشهyes

کاش کاری کنم که بشه

چی سد راهمه که نشه که این ده روز اونی نشه که من میخام

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی

هیچی نیست جلوم لعنتی هیچییییییییییییییییییییییییییییییی


M

کاش تموم شه تنهاییام

من غم رو از ساعتها قبلش میفهمم داره میاد 

من نبودن کسی رفتن کسی رو انگار بومیکشم میفهمم

امروز صب اصلا غمگین بودم تا شب انگار میدونستم چی میخاد بشه

من دختر قوی هستم تاب میارم همه چیو 

از نظر من تموم شد

بشین و بتمرگ و بفرما یکیه احترام میگیره برم و نمیخام و ولم کن کنه یکیه 

به وقت غم بود امشب 

۲۰آبان ۹۸

لعنت به آبان 


میدونی چیه 

کی میگه باید از کل به جز برسی . مثلا من اول باید معلوم کنم طی یه ماه یه سال ده سال چی میخام بعد ریزش کنم توی روزا و ساعتها و دقیقه ها

من هربار اول طوللنی برنامه ریزی کردم بعدش خوردش کردم شکست خوردم مثل الان که طی این ۲۰روزی که از آبان گذشت تقریبا هیچ کاری نکردم .

Stop 

هیچی که نه ورزش شنا سریال زبان اصلی که زبانم تقویت شه .

از این به بعد فقط برای روز بعد برنامه ریزی میکنم  ببینم تاثیرش چطوره

امروز به توصیه مربی فیتنسم خودمو بغل کردم تا حالا خودمو بغل نکردم 

یه مدته شاید سالهای ساله نمیدونم چی میخام

چند شب پیش تا ۵صب نخابیدم به بهنام برادم گفتم براش خوشحالم چون بعد دانشگاه شخصیتش شکل گرفت اما من بعد دانشگاه فروپاشیدم .

.

واقعا فروپاشیدم

.

اااااااای 

.

.

دلم نماز میخاد احساس میکنم گمشدم نمازه چرااااا

من مذهبی نیستم اما احساس میکنم نماز همه چی بهم میده

چقدر اینجا خوبه راحتم 

چقدر خاطره نویسی خوبه .

کاش زودتر شروع میکردمsmiley


چقدر دلم غم داره

آی خدا چرا غمام تموم نمیشه 

چرا اینقدر درد دارم 

انگار مصیبتا مثله دومینو پشت سر هم برام داره میفته

من هیچکس رو روی زمینت ندارم پشت و پناهم باش 

توی این شلوغیا من قلبم درد داره درد تهمت درد

چرا واقعا چرا

تازه داشتم با شکست قبلیم کنار میومدم تازه داشتم روی پاهام وایمیسادم 

مثله کسیم که بعد کلی دویدن یه رفیق ظاهری بدجوری زدش زمین و به زور بدون اینکه دیگه بخاد با اون رفیق باشه یا حتی توی اون مسیر باشه با کلی زخم و درد روی زانوهاش وایساده که دوباره بالگد پرتم کردن اونطرف ترو کلی زخم تازه .

خدایا من یعنی ما توی زمینت و توی ۷ آسمونت یه ستارم نداریم کمکم کن اما همین که تو رو دارم کفایت میکنه و دلم قرصه بهت من به تو تکیه میکنم

بارها جلوی چشمام حق آدمای نا حق رو دادی مطمنم کسایی که با من بازی کردن رو نمیبخشی

خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا

الان بیش از هر موقع دیگه صدات میزنم 

به خدای دلم قول دادم اگه بتونم حق رو اثبات کنم ۲۰پرس غذا به مردم فقیر از کودکان کار گرفته تا هرچی پخش کنم  الهی تو ضامن آبروم باش


من این حس و حال رو میشناسم

من بوی غم رو میفهمم

من شکست رو ۱۰۰کیلومتری تشخیص میدم

دوباره حالم رو میگیرن؟؟؟ 

خدایا هیچی نمیتونم بگم . 

فقط میتونم بگم پناهم باش

چطوری ۲۳ساعت رو انتظار بکشم که چی میشه در حالی که میدونم نتیجش بده 

اااای خدا 

چی بگیم وقتی ناراحتم جز یک کلمه خدا ااااااا

همش وقتی ناراحتم تو هستی تو کنارم نیستی توی خوده قلبمی

مثل کسی هستم که یه عزیزش مرده تو مرحله انکاره میگه نه شاید اشتباه شده یه کورسوی مسخره امید داره که نباید باشه بعدش دعا میکنی نذر میکنی وارد مرحله معامله سوگ میشم آییییییی قلبم درد میکنه 

خستم از این درد

خستم از این غم

از این زخمایی و خنجرایی که از پشت میزنن

به وقت غم و بی کسی ۲۵ آبان

 


مثل کسی هستم که از هم فروپاشیده

مثل تیمی که یه گل میخوره و دیگه فرومیپاشه

مدام بازم گل میخوره

شکست پشت شکست غم پشت غم 

دیگه فک نکنم به هیچ کس اعتماد که سهله دل که سهله  حتی هم صحبت هم بشم

تاوان زیادی دادم سالهای عمر زیادی دادم تا اینو فهمیدم تا غم و حسادت دیگران و تو چشماشون ببینم وقتی که پیشرفت میکنم وقتی که خوشحالم

واقعا دوست ندارم با هیچکس دوست شم تحمل آشنایی با هیچکس رو ندارم چقدر سخته چطوری آدما میتونن باهم دوس باشن وقتی میدونن دروغن چقدر شبیه دیگران بودن شبیه همه بودن سخته

خدایا شاید لازم بود اینهمه غم 

حتما لازم بود خودم میدونم چرا ولی تو من رو بهتر از خودم شناختی 

خدای منی همیشه زیر پرو بالمو گرفتی

خدایا شکرت

شاید اگر این اتفاقات نمیفتاد هیچوقت چشمام به اشتباهاتم به دیدن نیت آدما باز نمیشد 

من سفت و محکم و مردانه پای قولایی که توی سختی توی تنهایی بهت دادم میمونم خدای خوبم


میشد اینقدر به خودم سخت نگیرم

میشد شب و روزم یکی نشه

خیلی واکنش زیادی داشتم 

خیلی از همه چی که داشتم میساختمو نابود کردم خاک شون کردم

من رو خیلی اذیت کردن هیچوقت نمیتونم ببخشمشون هیچوقت خدا ازشون نگذره .

چقدر بده که سعی میکنم احساسی رو در خودم ایجاد کنم که فک میکنم بعدش برندم . مثلا گاهی فک میکنم اگه بیخیال باشم نتیجه بد میشه بعدش خودمو مسترس میکنم گاهی فک میکنم من هر وقت انتظار چیزیو میکشم بد میشه 

بعد میخام خودمو بزنم به بیخیالی

ایا دارم دیونه میشم؟

خدایا پشت و پناهم باش  

اگر تیغ عالم بجنبد ز جالی 

رگی نبرد تا نخواهد خدای


رفتم ماموریت برگشتم سفر خوبی بوو همه جوره

همچنان منتظر نتیجه استخدامیم چرا جوابمو نمیدن؟؟از آزارم لذت میبرن

فیلم جوکر رو دیدم فوق العاده بود

رفتم باغ کتاب اولش خیلی برلم مهیج و عالی بود ولی دوساعت بعد دلمو زد زیادی بزرگه گتاب سمفونی مردگان و مغازه آدم کشی رو خریدم که بخونیم من وبهنام داداشم

امروز کتاب زبانمو دادم به همکلاسی قدیمم بنظرم خ پیر و شکسته شده چرا اینقدر خودشو اذیت میکنه اون پسر شادابی بود حیفه 

قراره برام خاستگار بیاد دی چه میدونم ببینم چی میشه

مشاوره های جدی برای مهاجرت انجام دادم 

تنهایی سخته بنظرم تنها بودن سخت ترین کار دنیاست

من یه دوره تقریبا ۲ساله فوق العاده عاطفی ادم ضعیفی بودم خودمو دوس ندارم وقتی یادش میفتم دلم از خودم میگیره و به خودم حق نمیدم که اینهمه احمق و ظالم بودم خدا منو ببخشه چرا کابوس یه زنه دیگه شدم

وقتی برای جبران کمبودای مالی میخام تحقیق انجام بدم دی

 

 

 


به اقای کسی که از طرف خانواده دامادمون معرفی شده بود جواب رد دادم دلیلشو راستشو بخای خودمم نمیدونم حتی از اینکه بهش فرصت آشنایی بیشتر بدم ترسیدم ترسیدم که خوشم بیاد

هروقت به یه خاستگار جواب رد میدم بعدش بیشتر احساس تنهایی میکنم 

این اولین باریه که همون لحظه که میگم نه پشیمونمولی بازم گفتم نه

احساس میکنم من از مردا میترسم

دوباره باید با احساس تنهاییم چیکار کنم تنها چیزی که آرومم میکنه شاید بلوراون نشه ولی نمازه 

نماز رو خیلی دوس دارم برعکس ایتکه ظاهر مذهبی ندارم ولی دلم عجیب با نماز آرامش پیدا میکنه 

ازدواج از اون ترسای بزرگ زندگیمه خدایا یه عشق دوطرفه که کنارش ازدواج باشه بهم بده 

الهی آمین


فک کنم دارم دیونه میشم

دیگه خیلی کلافم بی اندازه از بی هدفی از بی برنامگی که به دنبال این بی هدفی هست . از تک تک آدمای دور ورم نه تنها میترسم بلکه متنفرم هستم

.

.

باید از روزای سخت نترسم باید بتونم بدون ترس و عاقلانه تصمیم بگیرم 

اگه میتونم این روزای سخت رو تحمل کنم پس میتونم غربت رو هم تحمل کنم

راستی چند وقت پیش نوشتم خدایا فردا روز خوبی باشه فرداش روز خوبی بود 

 

 


هر قدمی که بر میدارم حتی فوق العاده کوچیک به سمت رفتن هزاران تردید بهم هجوم‌میاره گاهی آرزو میکنم که ای کاش یه زندگی عادی پُر از عشق خدا بهم میداد تا رویای رفتن رو از سر بیرون میکردم هیچ جا وطن آدم نمیشه هیچ جای دنیا

.

.

.

 میدونی همیشه فک میکنم مهاجرت کاریه که باید برای پر کردن خلا تنهاییم انجام بدم میدونی تنهایی سخت ترین کار دنیاست حتی سخت تر از فقر 

ای .داد

ایرانم در آستانه جنگ جهانی است .ژنرال سلیمانی


تموم شد همه چیز تموم شد

آزاد آزاد شدم از هر آنچه که فکرشو بکنی از ترس از حرفهای دیگران از ترس از پسرفت از ترس از بدگویی کردناشون از ترس از زیرآب زدناشون از ترس از رعایت حجاب نردن.

حالا آزاده و رها هستم 

آزادم از زنجیرهابی که مسئولیت بهم بسته بود

خدایااااااا هزاران هزارا بار ازت ممنونم 

دد پوست خودم نمیگنجم

تمام تلاشم رو میکنم به عهدهایی که باهات بستم پایبند باشم

این روزا حالم خیلی خوبه .

عاشق این خنده هایی هستم کا تا یادت میاد توی ذهنم ناخودآگاه میاد روی لبام

دوست دارم M.R


میدونی این خودمو دوست ندارم اما بیشتر از دیروز دوسش دارم  الان که تصمیم قاطع گرفتم دوستش دارم

باید خیلی چیزا در درونم تغییر کنه خیلی خیلی نقص ها در درونم هست.

به اصطلاح همین یکی از دوستان وبلاگ نویس باید یه تصمیم دونی توی خودم و مغزم ایجاد کنم و هر روز مرورش کنم

مسیری که باید در 3 ماه آینده  برم :

1. دیگه هیچ کاری رو بدون برنامه به فردا نندازم یعنی طبق برنامم جلو برم میدونم این خودش مدت ها طول میکشه که واقعا عملی شه اما همیشه از این قضیه ضربه خورم وقتشه تمومش کنم دیگه بسه واقعا وقتی به گذشتم نگا میکنم شرمندم که همش به بطالت و رویاپردازی گذشته

2. باید استفاده از فضای مجازی و گوشی رو محدود کنم داره فلجم میکنه از من یه شخصیت نمایشی میسازه

3. رژیم سالم رو باید شروع کنم من اضافه وزن ندارم ( از اون آدمایی هستم که هرچی میخورن چاق نمیشن smiley)اما

خیلی نمک و چیپس و .تنقلات میخورم کبدم چرب شده ورزشم نمیکنم یعنی یه مدت میرفتم که به لطف کرونا تا پایان فروردین تعطیل شد.

چیزای دیگم هست که بخاطر اینکه واقعی باشه و بتونم عملی کنم فعلا روی همینا کار میکنم. هر روز باید مرورشون کنم هر روز چون گاهی یادت میره چی میخاستی

گاهی نه قطعا یادت میره مثل الان که بعد از 10 سال چشم باز کردم دیدم آرزوهام یادم رفته.

5اسفند1398


از اول

نباید کم بیارم همه جور اتفاقی میفته که نتونم روی برنامه ای که دارم بمونم .

مثلا کرونا میاد وقتی که من ماموریتم توی تهران .

خیلی ترسیده بودم خیلی توی پروازم به تهران نزدیک بود هواپیمام سقوط کنه قریب به 40 دقیقه توی هواپیما حبس بودیم تا ماشین اومد مارو منتقل کرد خیلی ترسیده بودم خیلی طوری که شب توی مهمانسرای دانشگاه کابوس میدیدم و همه رو بیدار کردم sad

ولی همیشه معتقدم که خدا هرچی خیره سر راهت میذاره با دوتا دوست خوب آشنا شدم توی تهران که برای مهاجرتم راهنماییم کردن .

هنوز آدمای خوب هستن .ستاره ما رو از تهران تاشهرم  با ماشین خودش آورد منم دیگه با هواپیما نیومدم هم از نظر سقوط هم از نظر کرونا خیلی ترسیده بودم.

حالا دیگه میدونم 100% چی میخام هر روز از تردید هام کم میشه و به یقینم اضافه میشه

من دوست دارم موقعیت جدید و یه جای کاملا متفاوت رو تجربه کنم canada

ای کاش بتونم .

این همیشه برام یه رویا بوده این روزا تبدیل به یه هدف محکم شده

گام اول = آیلتس 7

گام دوم= افزایش علمم و دانشم در رشته خودم

گام سوم = اقدامات مالی مهاجرت

گام چهارم= مهاجرت

خیلی خوشحالم که میدونم تا ده سال آینده چه کارایی میتونم انجام بدم

خیلی خوشحال میشم وقتی به گذشتم نگا میکنم و میبینم نتونستم مثله همه دخترای دیگه تن به یه ازدواج عادی و جز روزمرگی های اجتماعی باشه بدم ولی الان میتونم یه زندگی خیلی متفاوت و عالی رو آرزو و هدفمم کنم.

هر روز کمتر اینجا دوست دارم و دلم میخاد نباشم.

یه روزی میام مینویسم :

همه چیز از اینجا شروع شد.

پنجم اسفند ماه 1398

 


همیشه یه بهانه ای هست

همیشه از یه تماس کوچیک که کامل بهمم میریزه تا معضل بزرگ و جهانی به اسم کرونا .که باعث میشه از استرس تنگی نفس بگیرم

you know im nurse

اصلا خودمو نمیخام اگه به خودم نیام از خودم متنفر میشم این روزا از خودم فرار میکنم که از خودم نپرسم چی شد برنامه ات چی شد بهش عمل نکردی حتی دیگه شرمم میشه برنامه ریزی کنم . هلاکم هلاک بدقولیام .هلاک ناتوانیام همش فک میکنم نمیتونم .

چه رویای قشنگی دارم اگه بشه براستی که بزرگترین دستاورم در زندگی خواهد بود

اگه به خودم نیام مثله ده سالی که با بی برنامگی رفت پیر میشم ومیمیرم و هیچ کاری نکردم درست مثل آیدین کتاب سمفونی مردگان با این تفاوت که قعطعا من بدترم چون اون خونوادش و مخصوصا پدرش زندگیشو تغییر و نابود کرد اما من خودم

یعنی واقعا من اینقدر کوچیکم که چک پروفایلهای دیگران رو به رویای مهاجرت ترجیح میدم

اره الان واقعیت وجودی من اینه

اینستاگرامم رو از روی گوشیم پاک کردم که فقط یک بار در روز چکش کنم اونم بخاطر اینکه الان کلاس زبانم انلاین شده و شاید استاد استوری بزاره

تلگرامم هم همینطور از روی گوشی پاک خواهم کرد الان پاک نکردم چون باید روی سیستم نصب کنم بعد حذفش کنم

17 اسفند ماه-1398


روز آخر سال و همچنین روز اول سال توی یه اتاقم توی زیر زمین خودمو ایزوله کردم چون مشکوک به کرونا هستم که خونوادم نگیرن

خبر خوب اینه که این مدت حسابی خودمو چپ و راست کردم حسابی کلی زبان خوندم

چه رویای قشنگی

پشیمانم که چند سال پیش به خودم گفتم نمیتونم نمیشه

من میتونم

من میتونم

من میتونم

من میتونم

 میشه

میشه

میشه

میشه

باشد که پیروز شوم بر هر دو هم شکست ناتوانیی

هم پیروزی رسیدن به هدفwink


من یاسمن 98 رو دوس داشتم اما ازش راضی نیستم میدونی خیلی بالا پایین کردم انگار گم شدم و دوباره خودم رو بعد از سالها پیدا کردم  افتادم ،زمینم زدن ،بازم ولم نکردن یه لگد محکمم بهم زدن و باز هم از یه ادم موزمار رکب بدی خوردم و خیلی دیر بلند شدم ماه ها از عمرم رفت این که من بگم خب نمیتونم من اینجوریم دلیل نمیشه روزها و شبها گریه میکردم من خودم رو در یک موقعیت مسخره راضی میدیم و عاطفی بسیار ضعیف و وابسته بودم نه ضعیف کمه گند زدم خیلی گند در عجبم چطور اینهمه خودم رو کوچک دیدم نمیخام فاز بدم بگم خوبه خیلی چیزا یاد گرفتم نه اتفاقا خیلی بد بود دیر بلند شدم خیلی دیر کلا یه ایراد بزرگ در من اینه که دیر خودمو جمع جور میکنم مینویسم که یادم باشه در سال98 یاسمنی بودم که ساعتها در فضای مجازی بود سردرگم بود و نمیدونست از زندگی چی میخاد و هیچ مفهومی از زندگی نداشت ساعتها به مکالمات پوچی که با دیگران داشت فکر میکرد و ساعتها خودشو برای درگیری های لفظی که هیچوقت اتفاق نیفتاد اماده میکرد یه راحتی به نقطه اوج عصبانیت میرسید صداش همیشه بالا بود وقتی عصبی میشد دستش میلرزید همه حرفهایی که میشنید جواب میداد با تندخویی جواب میداد تنبل بود اما فک میکرد خیلی زرنگه برای انجام حتی یه برنامه ریزی ساده یک هفته لااقل تعلل میکرد قبح خیلی چیزا براش شکسته شده بود مثلن با کوچکترین فشار که نه حتی حالم نداشتم به برنامم پایبند نمیموندم حتی بدتر فقط برای ایجاد یه حس کاذب که اره یه هدف دارم که به سمتش میرم ولی در عمل با کوچکترین بهانه که نه حتی دنبال یه چیزی میگشتم که از دستش در برم بعدشم میگم خب حق داشتم وقتی ندونی توی زندگیت میخای چی بشی و چیکار کنی همینه ساعتها صرف دیدن پست و پروفایل و  last seenبقیه ادما رفت تا یه روز گفتم انقدر عمرم بی ارزشه بپد همین قدر  cheep شدم بودم ترسو بودم بی اندازه به حدی که باز کاه کوه میساختم و به حد دیوانه واری فاجعه رو در ذهنم میساختم و به طرز عجیبی از بهترین موقعیتها ترسناک ترین چیزها رو میساخت چون ترسو بود و به راحتی فریب میخورد سالهای سال است این یاسمن از همه چی میترسه از رابطه از رشد کردن از پول . ترسم بخاطر اینه که خیلی فکر میکنم به طرز وسواس گونه ایی دیوانه کننده نتیجه اینکه این بود که نمیخاست حباب امن دورشو بشکنه و رشد کنه و . در جنگ بادخودم هستم که اون یاسمنی باشم که انتظار دارم که دوسش دارم

اما دوسش داشتم چون در این سال ساعتها با خودم خلوت کردم تمام این 34 سال به اندازه این یک سال من به درون خودم توجه نکردم میدونی اصلا یه دید سطی به درون داشتم مثلا مفهوم تغییر فوقش برای من این بود که به جای ساعت 9 یه ساعت زودتر بیدار شم  این که تغییر نیست ویزگی های بد درونمو رو تا یه حدود پیدا کردم و توی دفتر خاطراتم نوشتم 

و اینکه من انتخاب کردم من مسیر ایندمو انتخاب کردم و پای تک تک سختیاش و خطراتشم تصمیم گرفتم که وایسم  هیچی نمیخام جز اینکه بتونم

میخام برم و بتونم میخام از صفر شروع کنم و به معنی واقعی کلمه از زیرزیز صفر شروع کنم

کاش یه روز بیام بگم من خاستم گشتم دویدم سختی کشیدم اما شد

یه روز بیام بگم از صفر شروع کردنت مبارک

امروز تب لتی که خریدم و دارم باهاش این پست رو مینویسم رو پس میدم چون در راستای اهدافم نیست و هزینه اضافیه مگه میخام چیکار کنم که دوتا device electronicداشته باشم حرف اخر:

فاک تنبلی

فاک پوچی

فک ترس

به وقت : هفده فروردینه کرونایی 1399


امروز 3میلیون و نیم برای ثبت نام توی آزمون آیلتس خرج کردم چرا اینقدر گرونه اخه مگه میخان چیکار کنن حقوق یک ماهه منه لعنتیا

اگه ثبت نام نمیگردم نمیتونستم بخونم بازم پشت گوش مینداختم یه جورایی خودم رو مجبور کردم و بدتر اینکه نمیتونم دروغ بگم و به همکارام گفتم شرکت کردم که بتونم توی آزمونش شرکت کنم برای من چاره ای نبود

بعد از سالهای سال باید به خودم ثابت کنم که میتونم

باید خودم رو به خودم ثابت کنم

دو روز مهم زندگی من هستند :

20 تیر 99

16مرداد99

برای من آیلتس فقط یه مدرک عالی نیست  ثابت کردن خودم به خودمه

رفع بزرگترین نقطه ضعفمه

اگه بتونم 7 شم یعنی هیچ کاری نیست که نتونم چون الان در زندگیم یادگیری زبان انگلیسی و گرفتن ایلتس رد شدن از بزرگترین ترس  و ضعف زندگیمه بعد این از یه مرحله میرم مرحله بعد

ای که یه روز بیام بگم :

77777777777777777777777777777777777شدم

چه شود اون روز .

28 فروردین کرونایی99


من یاسمن 98 رو دوس داشتم اما ازش راضی نیستم میدونی خیلی بالا پایین کردم انگار گم شدم و دوباره خودم رو بعد از سالها پیدا کردم  افتادم ،زمینم زدن ،بازم ولم نکردن یه لگد محکمم بهم زدن و باز هم از یه ادم موزمار رکب بدی خوردم و خیلی دیر بلند شدم ماه ها از عمرم رفت این که من بگم خب نمیتونم من اینجوریم دلیل نمیشه روزها و شبها گریه میکردم من خودم رو در یک موقعیت مسخره راضی میدیم و عاطفی بسیار ضعیف و وابسته بودم نه ضعیف کمه گند زدم خیلی گند در عجبم چطور اینهمه خودم رو کوچک دیدم نمیخام فاز بدم بگم خوبه خیلی چیزا یاد گرفتم نه اتفاقا خیلی بد بود دیر بلند شدم خیلی دیر کلا یه ایراد بزرگ در من اینه که دیر خودمو جمع جور میکنم مینویسم که یادم باشه در سال98 یاسمنی بودم که ساعتها در فضای مجازی بود سردرگم بود و نمیدونست از زندگی چی میخاد و هیچ مفهومی از زندگی نداشت ساعتها به مکالمات پوچی که با دیگران داشت فکر میکرد و ساعتها خودشو برای درگیری های لفظی که هیچوقت اتفاق نیفتاد اماده میکرد یه راحتی به نقطه اوج عصبانیت میرسید صداش همیشه بالا بود وقتی عصبی میشد دستش میلرزید همه حرفهایی که میشنید جواب میداد با تندخویی جواب میداد تنبل بود اما فک میکرد خیلی زرنگه برای انجام حتی یه برنامه ریزی ساده یک هفته لااقل تعلل میکرد قبح خیلی چیزا براش شکسته شده بود مثلن با کوچکترین فشار که نه حتی وقتی حالم نداشتم به برنامم پایبند نمیموندم حتی بدتر فقط برای ایجاد یه حس کاذب که اره یه هدف دارم که به سمتش میرم ولی در عمل با کوچکترین بهانه که نه حتی دنبال یه چیزی میگشتم که از دستش در برم بعدشم میگم خب حق داشتم وقتی ندونی توی زندگیت میخای چی بشی و چیکار کنی همینه ساعتها از جوانیم برای  دیدن پست و پروفایل و  last seenبقیه ادما رفت تا یه روز گفتم انقدر عمرم بی ارزشه بپد همین قدر  cheep شدم بودم ترسو بودم بی اندازه به حدی که از کاه کوه میساختم و به حد دیوانه واری فاجعه رو در ذهنم میساختم و به طرز عجیبی از بهترین موقعیتها ترسناک ترین چیزها رو میساخت چون ترسو بود و به راحتی فریب میخورد سالهای سال است این یاسمن از همه چی میترسه از رابطه از رشد کردن از پول . ترسم بخاطر اینه که خیلی فکر میکنم به طرز وسواس گونه ایی دیوانه کننده نتیجه اینکه این بود که نمیخاست حباب امن دورشو بشکنه و رشد کنه و . در جنگ با خودم هستم که اون یاسمنی باشم که انتظار دارم که دوسش دارم

اما دوسش داشتم چون در این سال ساعتها با خودم خلوت کردم تمام این 34 سال به اندازه این یک سال من به درون خودم توجه نکردم میدونی اصلا یه دید سطی به درون داشتم مثلا مفهوم تغییر فوقش برای من این بود که به جای ساعت 9 یه ساعت زودتر بیدار شم  این که تغییر نیست ویزگی های بد درونم  رو تا یه حدوی پیدا کردم و توی دفتر خاطراتم نوشتم 

و اینکه من انتخاب کردم من مسیر ایندمو انتخاب کردم و پای تک تک سختیاش و خطراتشم تصمیم گرفتم که وایسم  هیچی نمیخام جز اینکه بتونم

میخام برم و بتونم میخام از صفر شروع کنم و به معنی واقعی کلمه از زیرزیز صفر شروع کنم

کاش یه روز بیام بگم من خاستم گشتم دویدم سختی کشیدم اما شد

یه روز بیام بگم از صفر شروع کردنت مبارک

امروز تب لتی که خریدم و دارم باهاش این پست رو مینویسم رو پس میدم چون در راستای اهدافم نیست و هزینه اضافیه مگه میخام چیکار کنم که دوتا device electronicداشته باشم حرف اخر:

فاک تنبلی

فاک پوچی

فاک ترس

به وقت : هفده فروردینه کرونایی 1399


مهمه که آدم بدونه آدمه چه کاری هست آدم چه کاری نیست

مثلا من آدم دل شکستن و نیش و کنایه زدن نیستم آدمش نیستم بعضی از این آدمش نبودنا همون بهتر که نباشی مثلا آدم دروغ گفتن نیستم خیلی بده خیلی ضربه میخورم ولی خب نیستم 

ولی بعضیاش بده باید باشی مثلا آدم روز نیستم شبا بیشتر بیدارم خب خوب نیست 

آدم ورزش نیستم 

آدم زود رها کردنم زود ولش میکنم هرچی . به واقع هیچی رو به آخر نرسوندنم آدم زود ناامید شدنم و بعد جا زدنم این روزا خیلی این حس و حال رو توی خودم میبینم و همش سعی میکنم باهاش بجنگم این سعی به اندازه بدن درد میرسه و از وحشت پر شدم

امروز و الان که دارم اینو مینویسم هم گریه کردم هم بغض گلومه گرفته کلی ترسیدم خیلی ترسیدم از اینکه نتونم میترسم از اینکه پیشه خودم رو سیاه شم میترسم از اینکه تا اخر عمر خجالت زده خودم باشم میترسم یک ساعته هرچی میزارم جلوم نمیتونم حلش کنم چه وحشتی کردم نکنه نتونم 

بعد از مدتها انجام این کار تنها چیزیه که میتونه خوشحالم کنه و حالا با همه وجودم ترسیدم که نتونم 

.

.

.


نمیدونم شاید اینقدر نتونستن  توی من نهادینه شده که انگار اگه بتونم و به برنامم عمل کنم یه جورایی برام عجیب و غریبه ایمقدر این حس برام توی چیزای خیلی ساده ام جدیده که ازش میترسم و خودمو گول میزنم از زیر بار انجامش در میرم که مثل همیشه نتونم اینا رو مینویسم چون دیروز به محض اینکه دیدم داره ساعاتی که درس میخونم بیشتر از اونی میشه که همیشه بوده یه دفعه خلاص کردم اصلا یه وضعیت عجیبیه چیه این ادم !!!!!!!!!!!!! کاش عادت کردن در وجود ادم وجود نداشت

ولی خب یه خبر خوبم هست بلاخره این هفته تونستم رکورد ساعات خوندنم در هفته رو بشکنم

فردا در رکورد دونی مینویسمش

حسش نیست بنویسم

خیلی سرگرم خودمم

به شدت احساس میکنم دارم از بحران میانسالی خارج میشم

چند روز پیش نایین دوستم ارشد روانه گفت توی بحران میانسالی هستی

و وقتی اینو گفت به شدت اروم شدم و حس میکنم دیگه داره تموم میشه

چیه ادم در هر مرحله ای یه بحرانی داره ؟

بحران نوجوانی

بحران ازدواج

بحران بارداری

بحران میانسالی

.

.

.

.

شاید خدا میخاد هر بار یادمون بیاره هیچی نیست دنیا حرص نخور

یا .

هرچی

فردا مهمون خودمم در یک کتابفروشی دی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها